قهرمان ماندگار(شهید: الله خواست پرگانی)
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 894
:: کل نظرات : 1

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 2
:: تعداد اعضا : 24

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 42
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 122
:: بازدید ماه : 1209
:: بازدید سال : 4501
:: بازدید کلی : 104121
نویسنده : سیدکاظم مطلوبی (میرسالاری)
سه شنبه 19 / 8


(فصل اول/جزیره مجنون-جاده خندق-صفحات:24،25،29،30،37،89)

در بین بچه های تخریب فقط من و اسمائیل پرهون دوربین داشتیم.کنار پل های خیبری و سنگر باصفای اطلاعات چهار عکس باقیمانده از فیلم بیست و چهارتایی را گرفتم. همه ی بچه های اطلاعات بودند؛حسن وکیلی ، ولی زرجام، علی برزدرست ، پیران مستوفی زاده، عبدالعلی حق گو و الله خواست پرگانی.

.بهرام درود یک کاغذ را به چهار قسمت تقسیم کرد، روی هر تکه کاغذ چیزی نوشت و از ما خواست هرکدام یکی برداریم . روی کاغذها به صورت جداگانه نوشته بود: شهید ، اسیر، مجروح، جامانده.

هرکدام ، یک کاغذ برداشتیم و فال ها را باز کردیم. پیران مستوفی زاده شهید.الله خواست پرگانی جامانده. عبدالعلی حق گو اسیر. من مجروح.

از چهار تکه کاغذ فال بهرام ، دو فال درست از آب درآمد. فال دو نفر از بچه ها فردای آنروز به واقعیت پیوست؛ فال دو نفر از بچه ها فردای آن روز به واقعیت پیوست؛ اما فال دو نفر دیگر نه.

...(شب عملیات) بعد از توجیه و رد و بدل شدن سوالات و صحبت های لازم ، ولی پور بچه های اطلاعات را به عنوان راهمای گردان ها معرفی کرد. ولی زرجام ، نعمت الله پایدار، ولی یاری خواه، الله خواست پرگانی، علی برز درست،آیت الله پرور و ترابعلی توکل پور به گردان های حضرت رسول و امام علی معرفی شدند.

...(در میان بچه های اطلاعات)به  خجالتی بودن الله خواست پرگانی عادت کرده بودم.

...سرنوشت جنگ در این ماه به شکل باورنکردنی رقم خورد.بچه ها که رفتند، دلم گرفت.احساس کردم خیلی از آنها را دیگر نمیبینم. الله خواست بابت پریروز از من حلالیت طلبید. آنروز وقتی  توی آبهای جزیره با هم شنا میکردیم، الله خواست به شوخی سرم را داخل آب نگه داشت، داشتم خفه میشدم. میگفت:«یه نیروی اطلاعات باید بتونه یک دقیقه و سی ثانیه سرش رو زیر آب نگه داره.»من تو ثانیه های آخر کم می آوردم.آنروز، کمی از او دلخور شدم، اما علاقه ام به او کم نشد.الله خواست دوره خلبانی قبول شده بود.مستوفی زاده به او می گفت:«تو که دوره خلبانی قبول شدی پس چرا نمی ری؟»میگفت: «لذتی که تو کار اطلاعاتی و دیده بانی هست تو خلبانی و پرواز نیست. با شهادت هم میشه پرواز کرد.»

...در سه راه محور یکی از گروهان های گردان ویژه ی شهدا در حال اعزام به پد خندق بود. ولی پور  دودل بود که مرا به عنوان راهنما و بلدچی این گروهان جلو بفرستد، یا نه. فهمیدم چرا دودل و مردد است. به خاطر برادرم که هشت ماه قبل ، شهید شده بود، دلش نمی خواست جلو بروم. می ترسید شهید شوم.ذهنش را خواندم . دنبال یکی دیگر از بچه های اطلاعات بود که بلدچب آنها باشد.الله خواست پرگانی ، که رفاقت خاصی با برادر شهیدم داشت، سعی می کرد ولی پور را قانع کند مرا جلو نفرستد.

...(در لحظاتی که اسیر عراقی شده بود)سعی کردم صبورتر باشم و جلوی گریه ام را بگیرم. فکرهای پراکنده ای در مغزم دور میزد. به یاد آوردم چند روز قبل ، در همین جاده سوار موتور تریل به پد خندق می رفتم. جاده دست بچه های ما بود. کنار همین جاده آبتنی کردم، ماهی گرفتم و با نی های خشک آتش درست کردم. با الله خواست پرگانی و پیران مستوفی زاده ماهی کباب خوردیم.




:: بازدید از این مطلب : 1170
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
این وبلاگ برای معرفی طایفه سادات صحیح النسب میرسالاری طراحی گردید .در این وبلاگ اداب ورسوم ،مطالب تاریخی،معرفی شخصیت هاو...........می پردازیم
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شمادرباره هیئت امنای امامزاده میرسالار(ع)

پیوندهای روزانه